روستاي مژدهه
سلام به دخترك ناز مامان اين چند روز بلاتر از هميشه شدي امروز اولين روزي بود كه رفتي مهد كودك و گريه نكردي پريروز اومدم شعر گنجشكها رو كه خاله مهدت نوشته بود باهات تمرين كنم تا گفتم گنجشكها تا آخرش رو خوندي به حدي خوشحال شدم كه اومدم فشارت دادم و يه بوس گنده ازت گرفتم راستي الفباي انگليسي رو هم تقريباً ياد گرفتي (دست خاله سونيا درد نكنه) ديشب داشتي عروسك كيتي رو ميخوابوندي رو بالش بهش ميگي بخواب ديگه اينقدر منو عذاب نده و اين جمله رو يسره تكرار ميكردي بعدشم بهش ميگه پاشو تو نميخواي بخوابي برو بازي كن. پريروز ناهارت رو گذاشتم جلوت كه بخوري عروسك ببعيت رو آوردي روي ميز ،اول قاشق رو ميزاشتي دهنش بعد...